اکنون که تنها سهم من از تو ، فقط و فقط نوشتن است
پس می نویسم
می نویسم از
شهری که تو در آن نبودی
کوچه ای که رنگ قدم هایت را ندید
خانه ای که حتی عطر تن تو را حس نکرد
بستری که در آن جای تو خالی بود
داغی نفس هایی که به صورتم نخورد
بوسه ای که هیچوقت بر لبم ننشست
تولدی که تو در آن حضور نداشتی
و لبخندی که هیچگاه بر لبم نیامد
با مرور همه اینها دلتنگ می شوم
تو در کجای زندگی ام بودی
در کدامین لحظه جستجویت کنم
نبودی . . . ندیدی . . . نگفتی . . . فقط و فقط رفتی
گاهی که دلتنگ می شوم فراموش میکنم
فراموش میکنم که تو ، فقط و فقط خاطره ای
خاطره ای که خاطره شد
------------------
پی نوشت:
1-نوشته بالا رو از جایی خوندم و خوشم اومد گذاشتم تو وبلاگ البته یه کم مناسبت هم با احوالات درب وداغون ما داره!!!
2-نمی دونم چرا بعضیا فقط از عشق اداشو بلدن.چی رو میخوان ثابت کنن؟؟؟چرا اینقدر امروزشون با فردا متفاوته!!!
(تیغ روزگار شاهرگ ” کلامم ” را چنان بریده ، که سکوتم ” بند ” نمی آید !)
درباره این سایت